پدرانه
توی همه وبلاگها همیشه دل نوشته های مادرانه می دیدم ، اما این بار من میخوام برای دختر عزیزتر از جانم بنویسم.به قول مادرجون که همیشه میگن بچه مثل بادوم و نوه مثل مغز بادوم می مونه ، آره مغز بادوم برای تو میخام بنویسم.میخام از عشق سرشارم برات بنویسم و از اون حس و حالی که از همون لحظه اول بهم دادی.
آره همون عصر شنبه ای که توی بیمارستان ، جلوی در اتاق زایمان دیدمت . جوجه کوچولو تپلی که روی سرش یه دسته موی سیاه سیاه بود و چشماش از شدت تپلی لپاش به شکل یه خط در اومده بود.یه جوجه تپلی مپل سرخ و سفید.اون روز وقتی دیدمت واقعا و به معنای واقعی کلمه "در پوست خودم نمی گنجیدم"
یه حس خاصی بود که تا به اون لحظه هیچ وقت نداشتم ، خوشحالی اون لحظه رو هیچ وقت و برای هیچ جیزی تجزبه نکرده بودم . شاید برای اینکه دو سه ماه قبل از به دنیا اومدنت خیلی اذیتمون کرده بودی و کلی نگرانت بودیم و حالا سر و مر و گنده و سالم می دیدمت ای قدر خوشحال بودم و واقعا نمی دونستم چطور باید خدا رو شکر کنم.آخه دو سه ماه اخر کارمون این بود که هفته ای دو بار بریم بیمارستان و سونوگرافی وNST (نوار قلب جنین) انجام می دادیم تا از سلامت تو مطمئن بشیم ، تازه مامان طفلی ات هم بیست روزی بیمارستان بستری بود.فقط به خاطر تو.
خلاصه احساس خاصی بود که از همون لحظه اول دیدن تو بهم دست داد و عشقی که از همون لحظه اول نسبت بهت پیدا کردم و تا به امروز که به ازای هر روز صدها و بلکه هزاران برابر شده.
نمی دونم چطور باید این حس رو به زبون بیارم ، گرچه دوستت دارم واقعا کلام نا چیزی برای بیان این احساسه ولی واقعا نمی تونم چیز دیگه ای بگم.
دیگه اینکه همیشه و درهمه حال از خدای بزرگ برات سلامتی و سعادت و عاقبت به خیری و خوشبختی و موفقیت در تمام مراحل زندگی رو میخام.