اولین روزهای 3 سالگی
سارای عزیزم
با ورود به سه سالگی کلی تغییر کردی ،خیلی استقلال طلب شدی ، دوست داری هر کاری رو خودت انجام بدی.
خودت غذا بخوری ، لباسهات رو خودت انتخاب کنی، از پله ها خودت بالا و پائین بری و ...
لغات و کلمات زیادی رو هم تلفظ میکنی و هر چه رو هم که نمیدونی با یکبار شنیدن یاد میگیری.
پوشک هم که دیگه نمی پوشی و هر بار که لازم باشه خودت بدو بدو می ری به سمت دستشوئی یا به قول خودت دشودی.
توی پارک که هستی خیلی خوشحالی ، دوست داری با بچه های دیگه دوست بشی و بازی کنی
از پله های سرسره(شرشربابازی) خودت بدون کمک بالا میری.
چند تا شعر دست و پا شکسته هم میخونی
مثل این شعر:
حسنی میای ببازی حسنی میای به بازی
نه نیمیخام نه نیمیخام نه نمیام نه نمیخام
چرا نیمیخای چرا نمیای؟
تمیزم ، پیش عزیزم واسه اینکه من تمیزم
اما چی ، روی سیاه واه واه واه اما تو چی؟روی سیاه موی دراز واه واه واه
همچنان به خوردن نون علاقه داری باباجان ، وقتی نون میاد وسط دیگه همه چیز میره کنار ،دیگه هیچی نمیخوری.
راستی فردا (دوشنبه 11 شهریور 1392)میخایم بریم مشهد ، شما اولین باره که میری به مشهد
و این چند روز گذشته هر بار گه میگیم سارا بیا آماده شو بریم بیرون ، میگی میریم مشد (میریم مشهد)